هر «لحظه» پتانسیل نامحدودی برای ساختن آینده دارد. هر تصمیم کوچکی که برچسب شود و بچسبد به صورت هر ثانیه، میتواند خالق حادثه باشد. حادثه یا حوادثی که عموماً خود قربانی لحظهها و حوادث بعد میشوند و لابه لای روزمرگیهای پر هیاهو، پتک فراموشی میخورند.
اما میشود که یک شب این ثانیهها - زنجیروار - دست در دست هم دقایقی را خلق میکنند که هیچ لحظه و هیچ ثانیه و حادثه ای نمیتواند پامالشان کند. یک سال میگذرد و از آن، تنها یک دقیقه همراهت میماند و چند سال میگذرد و همان...
آینده شاید در کلیترین شکل، رفتن از موقعیت «الف» به موقعیت «ب» تصور شود اما به نظر نمیرسد مسیر این حرکت از پیش تعیین شده و یگانه باشد. در ژرفنای هر لحظه، راه های چندگانه و شاخه های بی شمار و میانبرها و بی راهه های بی تعدادی انتظار میکشند تا انتخاب شوند. شاخه های سرنوشت شاید..
شاید اگر احترام لحظات و دقایق و ساعتها همین طور بی جهت تلف نشود، این شاخه های سرنوشت مسیر هموارتری بیافرینند و شاید اینها همه یک خیال باطل است.
نشستهام یک گوشه تاریکی و چشمانم را دوختهام به انتهای نامعلوم آسمان و سایهی مشوشش روی صورتم بالا و پایین میخزد. چه دستمایه ای برای شعر...
عکاس نیستم اما گاهی تجربه میکنم. عکس برایم مثل لمس کردن جاودانگی نگاهی ارزشمند و عکاسی قدمی به سمت نامیراندن شعور طبیعی مناظر است. گاهی عینکم را از چشمم بر میدارم و به ضعف چشمانم اجازه میدهم با تمام قدرت، دیدم را محدود کنند. اینطور مجبور میشوم برای درست دیدن و واکاوی دقیق هر چیز به سراغش بروم. بالا پایینش را مفصلاً زیر و رو نمایم و چپ و راستش را حسابی پشت و رو کنم. اگر سیب باشد بویش را بکشم توی ششهای «توی ترکم» و پرش کنم از نیکوتین بهار و بعد یک گاز آبدار و بعد ته مانده ای که از پنجره اتاقم پرت شود هر جا که دلش بخواهد؛ و اگر درخت باشد هی دورش بچرخم و پر شوم از خیال، وقتی هرچه نگاه میکنم نمیدانم آنها که روی شاخه تکان میخورند کدامشان برگهای اسیر باد است و کدامشان یاکریم های تازه از راه رسیده؛ و بعد سعی کنم خودم را بکشم روی دوش درخت و توی آغوش سبزش دراز بکشم و سرم را بگیرم سمت آسمانی که حالا یاکریم ها تویش دنبال یک درخت دیگر این طرف و آن طرف پرسه میزنند؛ اما هرچه می کنم جا پا پیدا نمیشود و زورم هم نمیرسد خودم را قلاب کنم بالا. آخر سر چاره ای برایم نمیماند و میروم سروقت دوربین از مدار خارجی که اجازه میدهد از دریچهاش هرچقدر که بخواهم بالا بروم و دست دراز کنم و گردوها را کنده - نکنده پا بگذارم به فرار و نیفتم دست باغبانی که سایهام را با چماق میزند. آن وقت خواهم رفت یک گوشه خواهم نشست و گردوها را با سنگی، آجری خواهم کشت و گوشت تازهشان را به دندان خواهم کشید. و روز و شبهای بعدش سیاهی دستانم را میکنم توی جیب سوراخم و لم میدهم به دیوار بلند باغی که حالا و همیشه محبوس کادر بی انتهای خیال من است.
یا کریم