هر روز، ساعت هفت و ... دقیقه
از پنجرهای که به داخل اتاق نور میبارد خرسندم. شاید این تصویر پشت پنجره تقلیدی بیخردانه از بهشت باشد که من را گمراه میکند؛ اما من از این تصویر رویا گونهی پر از ریحان خرسندم.
مثل هر روز ساعت 7 عصر روی صندلیم نشسته و به بیرون از پنجرهی خسته تر از خودم خیره ماندهام. روز بشاشی نیست. کوتاهی از خداست که این فاصله کوتاه تر نمیشود. برای رسیدن به او باید از این پنجره پایین بپرم. اما من فقط نگاه میکنم، مثل هر روز ساعت هفت و ... دقیقه.
مثل هر روز ساعت هفت و ... دقیقه، در حیاط باز میشود و باز هم مثل هر روز ... قامتی پریوش به نرمی پا به خانه میگذارد. از روی صندلی بر میخیزم. دستانم میلرزند. به شیشه میچسبم. نگاهم راهی به چشمانش ندارد؛ مرا نمیبیند. ناگهان چیزی از سمت آسمان میبارد. خیس است ولی خیس نمیکند. او بی توجه میرود و مثل هر روز ساعت 7 و ... دقیقهی عصر، خدا بزرگتر از آن است که این لحظه بیشتر بپاید.
***
صبح است. 20 دقیقهی پیش باید سر کارم میبودم اما مشغول جمع کردن سفرهی صبحانه ماندهام. نور لطیفی از پنجره بر روی فرش کهنهی کف اتاق پهن شده است. به لکهی نور روی فرش خیره میشوم. میخندم. من تکهای از خورشید را در خانهام دارم.واقعاً که عجب دلخوش کنک غمگینی!
ساعت هفت و ... دقیقهی صبح است. پشت پنجرهی خواب آلود نشستهام. منتظرم. صدای نفسهایم در پس کوچهی ذهنم میپیچد. اگر زندگی فقط نفس کشیدن باشد، شاید دارم زیادی بلند بلند زندگی میکنم. چقدر خوشبختم!
نگاهم روی باغچهی کوچک حیاط چرت میزند. نور خورشید روی پایم نشسته است؛ شاید میخواهد برایش آواز بخوانم. دیری نمیگذرد که نفسم برای باری دیگر به نفع اعدادبیشمار حبس میشود. آرام راه میرود. مثل هر روز ساعت هفت و ... دقیقهی صبح.
زمان نمیایستد تا بیشتر نگاهش کنم. به سرعت میگذرد. لحظات خود را قربانی میکنند تا اجسادشان در مقابل دیدگان من سدی بسازد و من کور شوم. در بسته میشود. او رفته است و من به شیشهی پنجره چسبیدهام. نفسم حبس است، دستانم میلرزند. احساسم خمیازه میکشد. عقلم، متوحش از خواب میپرد.
***
دیروز یا شاید ماه پیش بود که با من حرف زد. آن روز مثل همهی جمعهها قرمز بود که درم را کوبیدند. آن روز مثل همهی جمعهها سیگار میکشیدم و روزنامه آتش میزدم.
در را که باز کردم حجمی در منتهای وجودم لرزید. او بود که داشت مرا نگاه میکرد و میگفت «سلام» و لابد انتظار داشت جوابش را بدهم. میگفت برایم سبزی تازه آورده و میخواست بدانم که این سبزیهای همان باغچهی مخوف توی حیاط است. نگاهش کردم و شاید حرفی زدم که گفت «مرسی، خدا رو شکر حالش خوبه. اتفاقاً اون سفارش کردبیشترشو براتون ریحون بیارم». احتمالاً از حال مادر بزرگ پیرش پرسیده بودم. میگفت حالش خوب است و فقط درد پا ناراحتش میکند. میگفت میخواهد رنگ زرد دیوارهای خانه را تجدید کند تا شاید در روحیهی پیرزن تغییری ایجاد شود. امیدوار بود مادر بزرگش را بیشتر بخنداند و میخواست خداحافظی کند. جسورانه خواستم فریاد نکشم که بمان؛ اما نشد. ولی او صدایم را نشنید. آخرین نگاه هم، وکیل لبخندی دوستانه بود که در پی پیچش نرمی به سمت پلههای ناتمام خانهی کلنگی محو شد.
شاید روزها آنجا ایستاده بودم و جای خالی او را نگاه میکردم و شاید تنها یک لحظه بود که چنین طولانی مینمود. به هر حال بوی ریحانهای پلاسیده تا روزهای مدید شبهای اتاق مرا عاشقانه میکرد.
***
باورم نمیشود؛ امروز صبح پنجره میگفت حیاط، لباس پشمی پوشیده است. باورم نشد. اما با چشمهای خودم دیدم. راست میگفت.این روزها اتفاقات عجیبِ زیادی رخ میدهد. فردا برایم پاکتی خواهند آورد که نامهای در آن است و خبر ساختن خانهای جدید را به من خواهد داد؛ و من خواهم خندید که احتمالاً بیچارگان نشانی شهرداری را اشتباه آمدهاند.بیگمان یک شوخی بیمزه خواهد بود.
***
چرا امروز گرامافون قدیمی «خانم بزرگ» با لحن «بنان» زیر آواز نمیزند؟ این صداهای هوسانگیز از کجا میآیند و چرا مثل پتک خود را به دیوارههای ذهنم میکوبند؟ این نورهای وحشتناک برای چه میتابند؟ بی دلیل، ساعت را نگاه نمیکنم؛ واقعاً نمیدانم ساعت چند است. اما عقربهها توهمی را نشانم میدهند که میگوید امروز هم ـ مثل چند روز پیش ـ شبیه هر روز نیست.یعنی دیگر سه تار «او» شبها قبل از خواب با من حرف نخواهد زد؟
دیوارها ساکتند و جوری که انگار آن شوخی بی مزه را باورشان شده باشد، خود را به خواب زدهاند. پنجره میگوید من امروز خواهم مُرد؛ و البته این روزها به طرز اسفناکی راستگو شده است...
دوم شهریورماه
هشتاد و هشت
مهران محمودی «شورش»
یادش بخیر... دلم برات تنگه شده
salam dadash mehrane golam.agha likeeeeeee harf nadari...very nic and very very beautiful.