ورود ممنوع

نوشته ها و عکسهای مهران محمودی«شورش»

ورود ممنوع

نوشته ها و عکسهای مهران محمودی«شورش»

دو کوچه بالاتر، درِ سوم

دو کوچه بالاتر، درِ سوم


صدای زنگ ساعت که خفه می‌شود، نفسِ عمیقی می‌کشد و روی لبه‌ی تخت می‌نشیند. نگاهی به ساعت می‌اندازد و سرش را از خستگی تکان می‌دهد. حاضر است برای یک ساعت خوابِ بیشتر تمام روز را کور شود. این روز‌ها مریض هم نمی‌شود تا بتواند بهانه‌ای برای استراحت پیدا کند. دوباره به ساعت نگاه می‌کند. پنج دقیقه از آخرین باری که به آن نگاه کرده بود می‌گذرد. همینطور که سعی می‌کند مو‌های به هم ریخته‌اش را با دست مرتب کند، با نعشگیِ خواب، از روی تخت بلند می‌شود. عضلات گرفته‌اش را می‌کشد و خودش را به دوشِ آب می‌رساند.

واردِ آشپزخانه که می‌شود هنوز مشغول مالیدن حوله به موهای خیسش است. بسته‌ی سیگارش، روی پیشخوان لمیده و درش باز است. لبها‌یش کج می‌شوند. سیگارِ خشک شده حالش را به هم می‌زند. فندکش را هم نمی‌تواند پیدا کند. کبریت می‌کشد. بوی گند گوگرد گلویش را می‌سوزاند و سرفه می‌کند. یک نفس عمیق دیگر می‌کشد و سرش را به دنبال چیزی، به اطراف می‌چرخاند. روی در یخچال پیدایش می‌کند. کاغذ توسط یکی از همین بَزک‌هایی! که با آهنربا به در یخچال می‌چسبانند، آنجا به در یخچال وصل است. کاغذ را بر‌می‌دارد و همانی را که یادش نمی‌آید اسمش چه بود، سر جایش می‌چسباند.

«عزیزم من زود‌تر رفتم. نتونستم صبحانه آمده کنم خودت بیرون سر راه یه چیزی بخور. امشبم شیفتمه. ظهر یه سر میام خونه نهارم سر راه می‌گیرم. خداحافظ»

قبل از اینکه کاغذِ مچاله شده را درون سطل زباله پرت کند، یک پکِ دیگر به سیگارش می‌زند. دلش پیچ می‌خورد. ظرف غذای دیشبش درون سینک ظرفشویی جا خوش کرده و کمی آب درونش جمع شده است. سیگارِ نیم سوخته را درون آن پرت می‌کند و از در آشپزخانه خارج می‌شود.

***

«من ظهر یه قرارِ کاری دارم نمی‌تونم بیام خونه. فردا می‌بینت»

یکبار دیگر به برگه‌ی کاغذ نگاه می‌کند و متن را می‌خواند. به نظرش می‌آید زیادی کوتاه و مختصر است. می‌خواهد عوضش کند ولی چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسد. کاغذ را به در یخچال می‌چسباند و بیرون می‌رود.

روزِ کاری، ملال انگیز و تمام نشدنی به نظر می‌رسد و به کندی طی می‌شود. موقع نهار عجله می‌کند که به قرارش برسد. دم رستوران شلوغ است و مجبور می‌شود برای پیدا کردن جای پارک به یک خیابان بالا‌تر برود. صدای‌موتورِ ماشین را ساکت می‌کند و با عجله  پیاده می‌شود.

 داخل رستوران زیاد طول نمی‌کشد تا پیدایش کند. آنجا، آنگوشه روی یکی از میز‌های کوچکِ کنج رستوران نشسته است. لبخندی روی صورتش می‌نشاند و به طرفش می‌رود. از دور، شال آبیِ زیبای او را برنداز می‌کند و نزدیکتر که می‌رسد متوجه می‌شود که آن را با سایه‌ی نیلیش، سِت کرده است. پشت میز می‌نشیند و سعی می‌کند لبخندش محو نشود.

***

صدای زنگ ساعت را که خفه کرد، نفس عمیقی می‌کشد و روی لبه‌ی تخت می‌نشیند. دیشب را به خاطر می‌آورد. به پشت سرش نگاه می‌کند. دختر هنوز خواب است. دستی‌ به موهایش می‌کشد و به سمت حمام می‌جهد.

***

کاغذِ مچاله شده را درون سطل زباله‌ی کنار میزش پرت می‌کند. کاغذ به سطل می‌خورد و کنار آن روی زمین می‌افتد. پرونده‌های اداره، روی میز انباشته شده‌اند و کسی سراغشان نمی‌رود. سعی می‌کند دوباره بنویسد. بار دهم است که تلاش می‌کند. پیشانیش را ‌می‌خاراند و نگاهی دوباره به کاغذ می‌اندازد. آرام و شمرده آن را می‌خواند:

«متاسفم که از این طریق بهت می‌گم. امیدوارم بتونی درک کنی. من و تو دیگه نمی‌تونیم با هم زندگی کنیم. چند روز خونه نمیام تا وسایلتو ببری. می‌دونم که می‌ری خونه‌ی پدرت. اگه تونستی فعلاً به اونا چیزی نگو. منو ببخش.»

بهتر از این نمی‌تواند. دیگر حوصله‌ ندارد. به ساعت نگاه می‌کند، چیزی از وقت اداری نمانده است. نامه را تا می‌کند و درون کیفش می‌چپاند. بلند می‌شود و از اداره بیرون می‌زند.

***

به خانه وارد می‌شود. بوی غذا فضای سرد خانه را پر کرده است. احتمالاً‍ او هم خانه است. اگر بتواند بدون دیدن او نامه را بگذارد و برود برایش خیلی بهتر است  ولی اگر دیده می‌شد،‌ ترجیح می‌داد تا فردا صبح که به اداره می‌رود صبر کند.

به سمت پیشخوان می‌رود و اطراف را به دنبال نشان و صدایی از او زیر نظر دارد. هنوز خبری نیست. شاید در اتاق خوابیده است. بار دیگر به داخل آشپزخانه نگاه می‌کند. غذا روی گاز و زیرش خاموش است. کیفش را آرام باز می‌کند و نامه را در می‌آورد و روی پیشخوان می‌گذارد. کمی به نامه خیره می‌شود. آب دهانش را فرو می‌برد و نفس عمیق دیگری می‌کشد. دیگر می‌خواهد برود. چند قدم برمی‌دارد و قبل از خروج  نگاه دیگری به پاکت نامه می‌اندازد. بوی غذا دوباره هنوز مشامش را پر کرده است. دستش می‌لرزد. شاید بهتر باشد که تا فردا صبر کند. چشمانش را کمی می‌مالد و بر می‌گردد و به سمت نامه می‌رود. آن را دوباره درون کیفش می‌چپاند و وارد آشپزخانه می‌شود. شاید خوب باشد اگر میز را بچیند و او را بیدار کند اما توجهش به چیزی جلب می‌شود. کاغذی به در یخچال چسبیده است. به سمت آن می‌رود.

«متاسفم که از این طریق بهت می‌گم. امیدوارم بتونی درک کنی. من و تو دیگه نمی‌تونیم با هم زندگی کنیم. وسایلامو جمع کردم و بردم خونه‌ی پدرم. غذا هم برات درست کردم و گذاشتم رو گاز. متاسفم منو ببخش.»

کاغذِ مچاله شده را به سمت سطل زباله پرت می‌کند. روی صندلی آشپزخانه می‌نشیند. نگاهش روی دیوار است. عنکبوت بزرگی به سمت گوشه‌ای از سقف حرکت می‌کند. نفس که می‌کشد بوی نم خانه گلویش را می‌زند.



مهران محمودی «شورش»

89/2/7


------------------------------------------------------------------------

این داستان در سال 1389 در مجموعه ای با نام «سیرداغ» که شامل آثار نویسندگان کانون داستان حوزه هنری آذربایجان غربی ست منتشر شده است.

نظرات 2 + ارسال نظر
علی حبیب نژاد یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:08 ق.ظ http://ali008.blogfa.com

درود

وبلاگ علی حبیب نژاد به روز است با :

چند مطلب و معرفی مجموعه ی اشعارم در نمایشگاه بین المللی کتاب 1392

و

دلم از اینهمه اندوه در زمانه گرفته

غمی درون دلم آمده و خانه گرفته

و

اگر آن سجده ی دیروز مرا کافر کرد

دست کم عقل مرا نزد دلم حاضر کرد

و

تنها ترین مرد جهانم با تو اما نیستم ...

یک دوست دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام ، خسته نباشید آقای محمودی این داستانتون واقعاً خیلی خوب بود بدون تعارف بهتون میگم واقعاً خیلی خوشم اومد از این داستانتون دست شما درد نکنه خوشحالم که با شما همکارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد