سیـــــــــــــرْ داغ
کوچهی خواب آلود ظهر به ساکتی اتاق دم کردهام بود اما نه به بیحوصلگی رنگ دیوارهایش. میخواستم ببینمت. کوچههای خاکیِ مظلوم، لای حصار تنگ دیوارهای کاه گلی، بی اعتراض زیر پایم لگد شدند و صدایشان هم در نیامد تا برسانندم به آن کوچهای که از خاطرات کودکیم پر از نشانه است. از خاطرات کودکیمان «زارا»..
و عطر کوچهی آب پاشی شدهی ظهرِ تابستان، با بوی سیر داغی که از پنجرهی ملتهبِ روی دیوار به کوچه میبارید، در هم تنیده بود. نگاه میکردم و منتظر بودم که پنجره از سایهی حضورت سنگین شود؛ نشد. نیامدی و برادرانت بیشتر نگاه کردنم را حرام گفتهاند. چشمانم را بستم.
نمیدانم کِی بالای سرم آمد. با سر پایین نگاهش کردم و با چهرهای داغتر از دیوارِ پیرِ رو به آفتابی که پشت سرش از ترس کز کرده بود، نگاهم میکرد. یک چیزهایی گفت که یادم نیست. تهدیدم کرد. شاید همان حرفهای تکراری که تا پاییز باید بمانی و کمکدستِ مادرت باشی. همان شرط و شروطی که با پدرم طِی کرده بود. آخر سر هم گفت که این بار اگر آن طرفها پیدایم شود میدهد برادرانت ادبم کنند. شاید باید همین کار را بکند. شاید باید همین کار را بکنند.
و مرا دچار یک سکوت معنوی کنند. که فکر کنم تا پاییز، آنجا که اتاقِ گردگیری شدهی خانهی پدریم منتظرمان است، راهی نمانده.کوچک است اما خدا را شکر، قناعت تو را بزرگتر دیدهام. و به لالایی خوش آهنگت، آنی که برای کودکمان خواهی خواند، برای پسرم، گوش کنم. وای... صدای گریهاش را میشنوم و تو که لالایی میخوانی. اما غمگین. ناگهان بغض کردهای و میشنوم که گریه میکنی و صدای گریهی کودکانهای که ضمیرم را خراش میدهد. و صدای نعرهای خصمانه که از آسمان بر سرم میغرد. و صدای زوزهای آلوده، که فرود میآید و شاید صدای مبهم انفجار و بوی سیر ... و بوی سیر که نفسهایم را میجود و گوشهایم که سوت میکشند. چشمانم را میبندم. هوس نگاهت به سرم زده است.
تمام هستیم نگاه میشود به پنجرهای روی یک دیوار کاه گلی، که پردههای گل دار آبیش در نسیم تبدارِ تیر آرام میرقصند. نسیمش را به دنبال یک خاطره نفس میکشم که رایحهی نگاهت در تمام سلولهایم میطپد. بوی ریحان میدهی. بوی خاک. بوی یک نسل عاشقی میدهی زارا.
***
- «این یکی زندس حاجی».
مرا نشان میدهد. بالای سرم، صورتش زیر ماسک پنهان است.نفسهایم بی روحند و خشک. نگاهشان میکنم. هفت نفرند و صدایِ آهسته و لرزان یکیشان که دائم صلوات میفرستد، ذهنم را بیدار نگاه میدارد. گوشم زیر تشعشع صدای یکیشان زنده میشود که با لهجهای دور، کُردی صحبت میکند. چشمانم را میبندم. صدایش گوشم را نوازش میدهد. بلندم میکند و روی دستانش با خود میبرد . نفسم بالا.. نمیآید.
درد، قفسهی سینهام را شکسته است. سرفهام خون میپاشد به... به ماسک روی صورتش. بالا را نگاه میکنم؛ صورتش... ماسک روی صورتش... خونیست. سرم را نمیتوانم بلند کنم. به عقب خم میشود. صورتم جوری که انگار یک شانه خمیرِ خشک شده رویش چسبیده باشد ـ میسوزد. نفسم نمیآید . ..
نگاه میکنم. روی زمین، همهجا افتادهام. و کسی که صدایش منظرهی شهر است، گریه میکند. شهری که بلوغ نورسش زیر تنبارگی هوس آلود یک روز داغ تابستانی به هرزگی نشست. میشناسمش. مادرمان است زارا.
مهران
محمودی«شورش» |
--------------------------------------
این داستان سال 1389 در مجموعه ای با همین نام که شامل آثار نویسندگان کانون داستان حوزه هنری آذربایجان غربی ست منتشر شده است.
سلام شورش، شورشو درآوری ازبس کارت درسته! کارت درسته درسته یه درسته کامل!
بپا خراب نکنی! مهران یوهووووووووووووو
ممنون علی جان که سر زدی
خیلی لطف داری.
سلام
آقا مهران از وبلاگتان بازدید کردم....
خیلی ممنون زحمت کشیدید... این عکسها هم خیلی زیبا و هنری هستند...
http://gencashiqlar.blogfa.com/
خدا حفظتان کند عاشیق احمد.
محبت دارید