بگذار پیش و پس بشود روز عید فطر من با هلال روی تو افطار میکنم
تمام دوستان و عزیزانم و تمامی خسارت دیدگان زلزله اخیر آذربایجان شریف را به دستان خدا میسپارم.
عید سعید فطر مبارک
خواب خودش را از پلکهایم آویزان کرده و در مقابل چشمم تاب میخورد و آینده محتمل و غیر محتمل و زیر و روی زندگیام توی سرم والس میرقصند. میترسم امروزم بشود حال روز حسین(ع) و فردایم بشود عاقبت یزید. صائب میفرماید:
تا سر رشته آهنگ به دست دگریست
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم؟
سر رشته آهنگ زندگی کوفتی من بی چاره هم دست خودم که نیست*. بی چاره؟! بی چاره نه ... به قول «عشقی» :
بی چـــــــاره نیـــــستم من و در فکر چــــــاره ام
بی چاره آن کسی است که در فکر چاره نیست.
خارج از این حال و روز وخیم، این شب قدری التماس دعایم را هم کسی نیست بشنود و بخواند. نشستهام یک گوشه تنهایی و زانوی غم بی صاحبم را چپاندهام توی بغل بیخودم. این بیت از مهستی گنجوی که خاطرم میرسد چه وصف حال است انصافاً. میفرماید:
همدمی دلسوز نبود «مه ستی» را، همچو شمع
خــــود ببــاید اشـک ریـــزد در عــزای خــــویشتن
___________________________________________
* تتابع اضافات هم توی این حال و اوضاع یک پا صنعتگری است برای خودش. خرده نگیرید (:
هر «لحظه» پتانسیل نامحدودی برای ساختن آینده دارد. هر تصمیم کوچکی که برچسب شود و بچسبد به صورت هر ثانیه، میتواند خالق حادثه باشد. حادثه یا حوادثی که عموماً خود قربانی لحظهها و حوادث بعد میشوند و لابه لای روزمرگیهای پر هیاهو، پتک فراموشی میخورند.
اما میشود که یک شب این ثانیهها - زنجیروار - دست در دست هم دقایقی را خلق میکنند که هیچ لحظه و هیچ ثانیه و حادثه ای نمیتواند پامالشان کند. یک سال میگذرد و از آن، تنها یک دقیقه همراهت میماند و چند سال میگذرد و همان...
آینده شاید در کلیترین شکل، رفتن از موقعیت «الف» به موقعیت «ب» تصور شود اما به نظر نمیرسد مسیر این حرکت از پیش تعیین شده و یگانه باشد. در ژرفنای هر لحظه، راه های چندگانه و شاخه های بی شمار و میانبرها و بی راهه های بی تعدادی انتظار میکشند تا انتخاب شوند. شاخه های سرنوشت شاید..
شاید اگر احترام لحظات و دقایق و ساعتها همین طور بی جهت تلف نشود، این شاخه های سرنوشت مسیر هموارتری بیافرینند و شاید اینها همه یک خیال باطل است.
دیروز از آن روزهای نحس و نانجیبی بود که سالی یکبار سر میرسند و همه کاسه کوزهها را خراب میکنند و دست بر قضا همهشان مردادیاند.
شکر...
هشتم مرداد هم سالروز وفات پدر بزرگوارم بود. پدری که اول معلم بود، دوم برادر بود و سوم دوست. خدایش بیامرزد
دو کوچه بالاتر، درِ سوم
صدای زنگ ساعت که خفه میشود، نفسِ عمیقی میکشد و روی لبهی تخت مینشیند. نگاهی به ساعت میاندازد و سرش را از خستگی تکان میدهد. حاضر است برای یک ساعت خوابِ بیشتر تمام روز را کور شود. این روزها مریض هم نمیشود تا بتواند بهانهای برای استراحت پیدا کند. دوباره به ساعت نگاه میکند. پنج دقیقه از آخرین باری که به آن نگاه کرده بود میگذرد. همینطور که سعی میکند موهای به هم ریختهاش را با دست مرتب کند، با نعشگیِ خواب، از روی تخت بلند میشود. عضلات گرفتهاش را میکشد و خودش را به دوشِ آب میرساند.
ادامه مطلب ...
نشستهام یک گوشه تاریکی و چشمانم را دوختهام به انتهای نامعلوم آسمان و سایهی مشوشش روی صورتم بالا و پایین میخزد. چه دستمایه ای برای شعر...